در این خانه عاشق می‌شوید؛ خانه سیمین و جلال

پنجره‌هایش آن‌قدر بلند است که انگار خورشید، سرزده، توی خانه دویده. درخت‌هایش پرشاخه است و حوضش آبی. یک پارچه خانه‌، پر از شور و عشق است و محبت و مقدار فراوانی عطر بهارنارنج. خانه سیمین دانشور و جلال آل احمد را می‌گویم.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی پیام دلیجان؛ به نقل از گروه زندگی فارس، اگر دنبال خانه‌ای می‌گردید که همچنان روح دارد بیایید تا سری به یکی از بن‌بست‌های تجریش بزنیم. پنجره‌هایش آن‌قدر بلند است که انگار خورشید، سرزده، توی خانه دویده. دور تا دورش ساختمان‌های قدبلندِ خاکستری ایستاده؛ شبیه عزادارن مراسم ختم؛ اما خودش، می‌درخشد، مثل یک عروس. درخت‌هایش پرشاخه است و حوضش آبی. یک پارچه خانه‌، پر از شور و عشق است و محبت و مقدار فراوانی عطر بهارنارنج. خانه سیمین دانشور و جلال آل احمد را می‌گویم؛ دو نویسنده‌ای که حتی اگر کتابی از آن‌ها نخوانده باشید اما اسم‌هایشان آن‌قدر سر زبان‌ها افتاده که از محالات است، روزی، روزگاری و جایی، به گوشتان نخورده باشد.می‌ایستم وسط حیاط خانه‌شان. تجریش. بن‌بست ارض. پلاک یک. سیمین توی ایوان نشسته. بین ایوان تا در ورودی خانه آن‌قدری فاصله هست که تا صدای سلام آقا جلال به سیمین خانم برسد دل‌شان هزار بار برای هم غنج برود. ولی مگر می‌شود دو تا نویسنده این‌قدر همدیگر را دوست داشته باشند؟! اصلا بیایید به اینکه نویسنده‌اند کاری نداشته باشیم و فقط به عشق‌شان بچسبیم. عشقی که در تعطیلات عید، از تعارف یک جای خالی در اتوبوس اصفهان به تهران شروع می‌شود و به این خانه‌ چهارصد و چند متری که آجر به آجرش با شوق روی هم چیده شده، می‌رسد.

باطنی که یک شکل بود

فرق بین سیمین و جلال، به ظاهر، از زمین بود تا آسمان. سیمین خواهرزاده یکی از درباریان پهلوی بود و به قول خود جلال، مکشوفه؛ یعنی با سر و موی باز. ولی جلال، در خانواده‌ای مذهبی و سنتی زندگی می‌کرد که پدرش باورش نمی‌شد پسرش یک روزی بخواهد یک همچنین دختری را به همسری بگیرد. اما به باطن، هیچ فرقی بین سیمین و جلال نبود. پیوندی عجیب، از جنس کلمات، دل‌های آن‌ها را به هم گره زد و بعد از آن، دیگر هیچ‌وقت از هم جدا نشدند تا جایی که خود جلال می‌گفت: «من با سیمین تفاوت‌های اساسی داشتیم؛ هم در رگ‌ و ریشه، هم در خاستگاه و فرهنگ؛ اما چه می‌شود کرد با دلی که او را جداً می‌خواست؟»

قرار و مداری که در اتوبوس چیده شد

ویکتوریا دانشور، خواهر کوچک‌تر سیمین از عشق عجیب آن‌ها باخبر بود. روزی که پس از سال‌ها، خبرنگارهای کنجکاو، سراغ آشنایی سیمین و جلال را از او گرفتند، خندید و گفت: «ما عید رفته بودیم اصفهان و در اتوبوسی که می‎‌خواستیم به تهران برگردیم، آقایی صندلی کنارش را به خانمْ سیمین تعارف کرد. آن دو کنار هم نشستند. بعد آمدیم خانه. صبح دیدم خانمْ سیمین دارند آماده شوند بروند بیرون. من هم می‎‌خواستم بروم خرید. وقتی در را باز کردم، دیدم آقای آل‌ احمد مقابل در ایستاده است. نگو این‌ها روز قبل قرار مدارشان را گذاشته‌‎اند. روز نهم آشنایی‌شان هم قرار عقد گذاشتند. بعد همه را دعوت کردیم و در مراسم‎شان فامیل و همه‌ نویسندگان بودند. صادق هدایت هم بود. بعد آن‎ها خانه‌ای اجاره کردند و رفتند سر زندگی‎شان.»

سر و کله عشق

سر و کله عشق که پیدا شود همه تفاوت‌ها جمع می‌شود و کوچک می‌شود تا اندازه یک سر سوزن؛ بعد از آن به چشم دو عاشق آن‌قدر نادیده گرفته می‌شود که دیگر هیچ‌کدام‌شان خاطرش نمی‌مانَد که فرق «من» با «او» چه بود وقتی که در یک لحظه و با یک نگاه، «ما» شدیم. سیمین و جلال با هم ازدواج کردند و ما شدند و دو سال و شاید کمی کمتر از دو سال، اجاره‌نشین بودند اما بعد از آن، جلال، آستین‌هایش را بالا زد تا برای سیمین‌اش خانه‌ای بسازد که قصر نبود اما به چشم محبوب از قصر هم زیباتر بود؛ آن‌قدر زیبا که سیمین، در نامه‌ای به جلال، این‌طور درباره‌اش می‌نویسد:«وقتی فکر می‌کنم که تو داری برای استقرار خودمان تلاش می‌کنی و خانه می‌سازی، هم دلم می‌گیرد و هم دلم از لذت آب می‌شود … خانه‌ای که تو می‌سازی هر خشتش با عشق روی خشت دیگر گذاشته می‌شود و برای من از هر قصری مجلل‌تر است و می‌دانم که این عشق، روح خانه خواهد بود و در خانه پراکنده خواهد شد …»

در این خانه، زندگی تکثیر می‌شود

به داخل خانه می‌روم. همه چیز همان‌طور که سیمین و جلال با هم چیده بودند سر جایش نشسته. دست‌نخورده و باشکوه و اصیل. وسایل، کهنه شده‌اند اما بوی نا و ماندگی نمی‌دهند؛ انگار همان عشقی که سیمین درباره‌اش می‌گفت، چون روحی در رفت و آمد، همچنان در گوشه به گوشه خانه می‌چرخد و زندگی را در این خانه قدیمی تکثیر می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و دنبال صدای سیمین به اتاقش می‌روم. دارد برای جلال‌اش بخشی از کتاب سووشون‌اش را می‌خوانَد:«کاش دنیا دست زن‌ها بود. زن‌ها که زاییده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچ‌وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آن‌قدر خود را به آب‌ و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زن‌ها بود، جنگ کجا بود؟»

جلال، کتاب‌های کتابخانه‌اش را مرتب می‌کند و خیره در چشم‌های سیمین‌اش می‌خندد‌. سیمینی که جان و دل اوست اما باید به خاطر بورسیه شدن‌اش در رشته زیباشناسی دانشگاه استنفورد آمریکا، برای دو سال از او دل بکَند و سیمین با چمدانی در دست، آن‌قدر از جلال دور می‌شود که تنها راه ارتباطی‌شان در دهه چهل شمسی، می‌شود مجموعه‌ای از نامه‌های آغشته به دلتنگی که از بغض‌ها و انتظارها و امیدها و آرزوهایشان در آن نوشته‌اند. مثل آن نامه‌ای که جلال در نوزدهم شهریور سال ۱۳۳۱، برای سیمین می‌نویسد: «سیمین جان، عزیز دلم، دختر سیاه‌سوخته شیرازی، چه بگویم؟ عمرم! جان من به لب آمد تا کاغذت رسید … الان ساعت ۱۰ است و من تازه به خانه آمده بودم و دلم آنقدر تنگ بود که همین طور آرزو کردم کاش کاغذی از سیمین آمده باشد و دست توی صندوق کردم و کاغذ بود. نمی‌دانی با چه عجله‌ای در نور چراغ، خط تو را شناختم و کاغذت را خواندم … چقدر باید به تو سخت گذشته باشد! دلم راستی سوخت. بمیرد شوهری که زنش را در چنین سختی‌هایی تنها بگذارد! ولی چه می‌شد کرد؟ قبل از همه چیز برایت بنویسم که بالاغیرتا بی‌تابی نکن. می‌خواهم برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان یک تحکم به تو بکنم. تحکم کنم که بی‌تابی نکنی. می‌فهمی؟ فقط مرده‌شور مرا ببرد. اینکه من چه حالی دارم، باشد …»

نویسنده‌ای که از دوری همسرش معمار شد

جلال در دوری سیمین، معمار خانه عاشقانه‌شان می‌شود. دو هزار تومن پس‌انداز دارد و سه هزار تومن دیگر قرض می‌گیرد برای ساختن خانه‌ای که دویست بار نقشه‌اش را کشید تا راضی شد بسازدش. ولی مگر آقای نویسنده به همین راضی می‌شود؟ سیمین در آمریکا درس می‌خوانَد و جلال با آستین‌های بالازده، شانه به شانه بناهای خانه‌شان، آجر روی آجر می‌چیند تا آمدن خانم خانه‌اش از آن راه دور و خسته‌کننده و طولانی. و چطور می‌شود که دو آدم، آن هم از نوع عاشق، با فاصله زمانی دو سال و دوری مکانیِ دو قاره، این‌قدر پایبند هم باشند که تنها با رد و بدل کردن نامه، عشق‌شان را زنده و گرم و صمیمی نگه دارند؟

لباس‌هایی که همچنان پر از تن‌اند!

زل می‌زنم به دست‌نوشته‌های سیمین و حلقه‌هایشان. اتاق‌ها هنوز صدای خنده می‌دهند! و لباس‌های سیمین، با آن رنگ‌های ملایم و نقش‌های ریز و زیبا و کفش‌های پاشنه‌دار، همچنان در کمدی که به روی دلتنگی‌های جلال باز است آویزان مانده. به لباس‌های خانم نویسنده دست می‌کشم و انگشتانم می‌لرزد از جادوی عشق. انگار که لباس‌ها پُر از تن‌اند! تن ساکنان این خانه. یعنی سیمین و جلال!

جای خالی خانم و آقای نویسنده

به ساعتم نگاهی می‌اندازم. دوباره می‌روم توی حیاط. ساعت سه بعدازظهر است و بادی سرد بین استخوان‌هایم می‌پیچد. سیمین، بعد از فوت جلال، تا آخرین روز عمرش در این خانه می‌مانَد. آه، که چقدر جلالش را دوست داشت و جلال هم دوستش داشت. ناگهان برمی‌گردم و چشم‌هایم پر از تصویر بغض جلال می‌شود. توی ایوان نشسته. کنار جای خالی سیمین. با یک رشته موی زنانه در یک دست و قلم در دستی دیگر. شاید، دارد برای سیمین‌اش نامه‌ای تازه می‌نویسد به مقصد قاره آمریکا و دانشگاه استنفورد؛ سه بعدازظهر است، یک‌شنبه، دوازدهم بهمنِ سال ۱۳۳۱؛ من دقیقا و ناخودآگاه، به همان موقع برمی‌گردم:«و اما چیزی که برای رفع تنهایی‌ام قول داده‌ای بفرستی، چیست؟ عروسک است؟ عکس است؟ چیست؟ من که نفهمیدم. شاید همین دسته کوچک مویت بود که در کاغذهایت چیزی از آن ننوشته بودی، ولی لای کاغذهایت بود. فعلا که برای رفع تنهایی حقیر همین یک دسته کوچک مو کافی است. تا به حال بیست بار آن را بوییده‌ام. آنها را دانه دانه مرتب کرده‌ام و وسط آن را با یک نوار کوچک چسب روی یکی از عکس‌هایت چسبانده‌ام و بو می‌کنم. و راستی چه خوب بوی تو را دارد. بوی موهایت را. ته بوی آن هم چیزی از عطر هست …»

خانه‌ای برای تمام عاشقان

دستی به زنگ خانه می‌کشم. یعنی سیمین چند بار روبه‌روی آن منتظر جلال بود؟ و جلال چند بار پشت این در، منتظر آمدن سیمین؟ خانه‌ای که وقتی می‌خواهند کوچه‌های دور و برش را نامگذاری کنند جلال از شهرداری می‌خواهد که کوچه بالای خانه‌شان بشود ارض و کوچه پایین خانه‌شان سما! تا نشانی خانه‌شان جایی بیفتد بین زمین و آسمان. سبز و آجری و معطر و خوش‌یمن برای دو نویسنده عاشق‌.حالا سال‌ها از به خانه ابدی رفتن سیمین و جلال گذشته و در خوابگاه ابدی‌شان آرام گرفته‌اند اما در این نشانی، در این خانه جا مانده از عشق گرم و لطیف‌شان، رازهایی از زندگی و مِهر و محبت است که دست در دست عشق‌تان باید حضوری بیایید و آن را به تماشا بنشینید و هزارباره اینجا عاشق شوید. خانه‌ای که شاید از صدای گرم و خنده‌های شیرین صاحبان عاشقش سوت و کور شده باشد اما روح عشق همچنان در دیوار به دیوار و اتاق به اتاق و آجر به آجرش جاری است؛ مثل صدای جلال که انگار هنوز در حال ساخت این خانه است: «عزیز دلم سیمین، باز کار بنایی لنگ شده است. آجر هنوز نرسیده و کار نیمه‌کاره مانده؛ چقدر اوقاتم تلخ است …»

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

11 + پانزده =